آزاد
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : امیر در سينه ام دوباره غمي جان گرفته است
در سوم ارديبهشت سال 1343 در روستاي بالا هولار از توابع شهرستان ساري كودكي به دنيا آمد كه نام سيد منصور را بر وي گذاشتند. سيد منصور كه از سلاله ي پاك و مطهر رسول خدا(ص) بود، در دامن مادري مهربان و روي دستان پدري زحمت كش رشد يافت. در سال 1349 بود كه وارد دبيرستان شد و هر سال با نمرات خوب درسش را تا پايان دروس ابتدايي به پايان برد. مدرسه راهنمايي تحصيلي حر هولار حضور سيد را به مدت 3 سال در خودش حس كرد. پس از اتمام دروس راهنمايي، براي ادامه تحصيل به شهرستان ساري عزيمت نمود. سید ولی هاشمی اگر چه در زمین سیر می کرد، اما آسمان پیما بود و در نگاه او آسمان پیدا بود، علم برمی داشت و دم غنیمت داشت و قدم به قدم از عدم گذشت و ناسوت را به مقصد لاهوت جا گذاشت و آهسته آهسته مبهوت معبودش شد و ذره ذره در او ذوب گشت تا با شهادت خویش، نظر به وجه الله کند و عند ربهم یرزقون گردد!! سرداری که در اوج اقتدار، رسم سربازی می دانست و جانبازی می کرد، جاودانگی را در مردانگی یافت و جوانمردی را در دردمندی دید و زندگی را در دلباختگی متجلی کرد تا سرانجام جانبازتر از همه جان برکفان، پرواز را برگزیند و آسمانی گردد! طوسی عزیز، فرمانده ای که نه بر سرها، که بر دلها حکومت می کرد و نه گوشها، که جانها فرمانش را می شنیدند و نه در اطاعت سلسه مراتب، که در ارادت مدرسه عشق به جلوه درآمد و پیش و بیش از آنکه دیگران به او عشق ورزند، او شیفتگی نشان می داد تا بر ما مسجل گردد که "ما به او محتاج بودیم و او به ما مشتاق بود!" طوسی، که امروز به ستاره شمالی و آفتاب شمال شهرت یافته و مشتاقان بسیاری را در صف انس با خود شاهد است، روستازاده لایقی است که فارغ از اصل و نسب های بالادست و نیز حلقه های حزبی و محافل جناحی و غیره، تنها و تنها از ایمانش سربلند شد و با شجاعتش شهره افاق گردید و دانش و درایتش او را به اوج برد و با مهرورزی و مهربانی اش ماندگار شد! وجب به وجب جبهه های نبرد و سنگر به سنگر حوزه های عملیاتی لشکر 25 کربلای مازندران در مناطق جنگی به وسعت غرب تا جنوب، رشادت بزرگمردی را شهادت می دهند که یک تنه، مظهر و تجلی همه شجاعانی شد که در تاریخ کشورمان، نامهای پرآوازه دارند و در ردیف پهلوانان ملی اند! طوسی که مرگ را با فشردن در میان مشت های پرتوانش مچاله و تحقیر کرد و از ابهت انداخت و در سنگرها سکنی گزید، در شب های حمله آنچنان می درخشید که پرتوافکنی حضورش، طلوع شبانه خورشید را تداعی می کرد و از نگاه روشن او، ماه رنگ از چهره می باخت و سحر متجلی می شد! سردار طوسی، سیره ای ولایی و بصیرتی الهی داشت که طی آن تکلیفی بالاتر از اطاعت محض از ولایت مطلقه فقیه احساس نمی کرد و آنچنان ذوب در ولایت بود که در خلوت و جلوت خود یک جلوه داشت و همواره خود را فدایی امام(ره) می دانست و تنها واژه ای که بر زبان او تکرار می شد همان "لبیک یا خمینی" بود! سرداری که در محضر ولایت، حق و حقیقت و عدل و عدالت، هرگز و در هیچ شرایطی اما و اگر، شرط و شروط، سهم و طلب، خط و خطوط، مرز و حدود، فراز و فرود و عرض اندام نداشت و وجاهت شرعی تمامی حرکات و سکناتش را تنها و تنها در جلب رضایت ولی امر مسلمین می نگریست! ادامه مطلب... حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست كه هر چه دربارهاش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نكاتی میتوان از آنها به دست آورد؛ در روزهای پایانی سال که اتفاقا همزمان با سالگرد شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام است، گزارشی از زندگی حاج ابراهیم همت را برای مخاطبان ارائه میکند.
شهید «محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «اصفهان» در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروههای مبارز مسلمان مرتبط شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیتهای خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راهاندازی كرد و با كمك دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شكل داد. در اواخر سال ۱۳۵8، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارك» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت. در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است. پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهههای نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.
و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسولالله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «فتحالمبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «بیتالمقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسولالله (ص) فعالیت كرد. با آغاز عملیات «رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه كرد. در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با تركشی كه بر پیكرش نشست، پیدا كرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر كشید. خدایش با اولیا محشور گرداند. ادامه مطلب... برادر شهید ابراهیم همت گفت: شهید همت با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود مرجع و امام خود را شناخته و تمام وجودش امام و ولی فقیه زمان خویش بود و در ۱۳ سالگی مقلد امام(ره)بود. به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» مراسم سالگرد شهادت «شهید محمدابراهیم همت» با حضور سرلشکر محمدعلی عزیزجعفری فرمانده سپاه پاسداران، محمدمهدی همت فرزند شهید همت، سردار کوثری، غلامعلی حدادعادل، بیژن نوباوه، الیاس نادران، حسن غفوریفرد و فاطمه رهبر نمایندگان مجلس شورای اسلامی، جمعی از خانوادههای شهدای استان همدان و شهر پاوه که با شهید همت ارتباط نزدیکی داشتهاند و همچنین جمع زیادی از خانوادههای شهدا، ایثارگران و جانبازان و رزمندگان دوران دفاع مقدس امشب در حسینیه شهید همت میدان شهدا برگزار شد. در این مراسم سردار ولیالله همت برادر شهید همت در سخنانی اظهار داشت: همه ما معتقد به زنده بودن شهدا هستیم و یقین داریم که شیهد همت در این محفل حضور دارد. وی افزود: افتخار مسئولین نظام است که عظمت این امت ارزشمند را نظاره کردند چرا که آنها در ۱۲ اسفند افتخار بزرگی برای نظام و شهدا به وجود آوردند و یقیناً همه شهدا از این حرکت مردم راضی هستند. وی بیان داشت: اوج ارزش زندگی انسانها دوران جوانی آنهاست یعنی رشد و بالندگی و پیشرفت در این دوران به وجود میآید و سن آن نیز از ۲۰ تا ۳۵ سالگی است. سردار همت تصریح کرد: با نگاه به سن شهدا پی خواهیم برد که ۹۰ درصد آنها در این سنین به رشد اعلا رسیدند و امروز دانشمندان ما هم اینگونه هستند. بردار شهید همت افزود: شهید همت در دوران جوانی، جوانی بسیار شیکپوش بود و مطابق با روز میگشت و هرگز عزلتنشین مسجد نبود اما در کنار این شیکپوشی هنوز به سن تکلیف نرسیده مرجع و امام خود را شناسایی کرده و در سن ۱۳ سالگی مقلد حضرت امام (ره) میشود. وی گفت: شهید همت در این سن روزه و نمازهایش هرگز ترک نشد و مردمداری او زبانزد همگان بود او در مسائل علمی رتبه بالایی داشت به طوری که در ۳ سال آخر دبیرستان شاگرد ممتاز بود و با معدل ۱۷.۵ فارغالتحصیل دبیرستان شد. برادر شهید همت اظهار داشت: اگر جوانان امروز ما هم اینگونه رفتار کنند مثل او خواهند شد. او کسی بود که تمام وجودش امام و ولی زمان خودش بود و همیشه تأکید داشت کلام امام کلام خداست و باید دستورات او را مو به مو اجرا کرد. وی خاطرنشان کرد: اگر بعد از رحلت امام دوری ایشان را احساس نمیکنیم به خاطر وجود شخصیت بزرگی همچون مقام معظم رهبری است که منش و رفتارشان مثل امام است. سردار همت در پایان بیان داشت: جوانان امروز ما میتوانند مثل شهدای ۸ سال دفاع مقدس بوده و عمل کنند و به ابراهیم همتهای آینده نظام تبدیل شوند. در این مراسم برنامههای مختلفی از جمله پخش سخنان شهید همت درباره پیروی از ولایت فقیه و نمایش وقایع دوران دفاع مقدس از تصرف شهر خرمشهر تا عملیاتهای مختلف همراه با حرکات نمایشی با سلاح و پخش مکالمات رزمندگان هنگام نبرد با نیروهای عراقی برای حاضرین به تصویر کشیده شد و تابوت نمادینی از یک شهید گمنام توسط حاضرین در حسینیه تشییع شد که با گلهای سرخ و پرچمهای یا حسین فضای معنوی خاصی به مراسم بخشیده بود. این مراسم به همت یگان دریایی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) برگزار شد. جمعهی ماه محرم در اصفهان چشم گشود، زندگیش پر بود از شجاعت... تبعید، فرار، انقلاب، کردستان و جنگ. با تولد در گرمای شهریور شروع شد. پائیز و زمستان را جنگید و در حال و هوای بهاری اسفند کوچ کرد، رفت تا بهار را جای دیگری جشن بگیرد.
* بیشتر وقتها تکالیف مدرسهاش را در مسجد مینوشت. از مدرسه یک راست میرفت مسجد. تا اذان مشقهایش تمام شده بود. مسجد را آماده میکرد برای نماز و خودش مکبّر میشد. جوان بود و امین. در سپاه اسلحه خانه را داده بودند به او. مهربان بود و متواضع. وارد هر مجلسی میشد اولین جای خالی مینشست. اعتقاد به اسلام ناب محمّدی (ص) پیامبر را الگویش کرده بود. * «کمربندها را محکم ببندید. بند پوتینهایتان را محکم کنید. فشنگ اسلحههایتان آماده باشد. تجهیزات را به بدنهایتان محکم ببندید. خیلی قبراق، آمادهی عملیات باشید. برادران، جنگ بدون تلفات، زخمی، شهید اصلاً معنا ندارد، در قاموس جنگ، سختی، خشنی، تشنگی، یک واقعیت و جزو لاینفک جنگ است ...» اینها حرفهای حسین بود. * نامه را گذاشت در دست حسین. - داشتم میآمدم مادر یکی از شهدا این را داد. حسین پاکت را گرفت و نشست کنار نخل. تن بیسر عکس توجهش را جلب کرد. خیره شد، شناخت، عکس را بوسید، منقلب شد. گفت: مادر برابر این مردم حرفی برای گفتن نداریم. * 7 نفر بودند، حسین جلو میرفت. 14 کیلومتر در تپههای رمل رفتند، محل را شناسایی کردند 14 کیلومتر باید برمیگشتند. پوتینها توی شنها گیر میکرد. از پا افتادند همگی، خوابیدند روی شنها، چشمهایشان به کهکشان، آسمان نزدیکِ نزدیک. گفت: فقط مائیم و خدا، تنهای تنها. قبل از اینکه تیپ امام حسین را وارد خط کنیم باید دعای کمیل بخوانیم، مصطفی، متوسل شو به بیبی، بخوان. ردانیپور و بچههای دیگر هم حال و هوای او را داشتند. خواند ... هقهقها بلند شد. دستها و سرها رو به آسمان، کهکشان در اشکهای صورتشان برق میزد. ادامه مطلب... مهدی، افتخار خداوند شد از سی ام فروردین 1339 تا 25 بهمن سال 1363 دوران مقدس و شگفتی بود که بار دیگر خداوند به یکی از بهترین بندگان خویش مباهات کند و برای چندمین بار، فرشتگان خویش را مورد خطاب قرار دهد که «انی اعلم ما لا تعلمون».مهدی افتخار خداوند شد؛ بندهای که فرشتگان را به حیرت واداشت. او در یکی از نوشتههایش آورده بود: خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت. مهدی پاک بود همچون آب و مهربان همانند نسیم. در هوای کمال میرویید. در فضای مسجد وقرآن قد میکشید. سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : امیر
این شهر مهم استراتژیك مرزی 6500 كیلومترمربع مساحت دارد. خرمشهر از شمال به اهواز، از شرق به بندرماهشهر، از جنوب به آبادان و از غرب به مرز ایران و عراق محدود است و در زمان وقوع انقلاب اسلامی در سال 1357 حدود 000/220 نفر جمعیت داشت. خرمشهر در طول تاریخ خود چهار بار اشغال شد كه سه بار آن با اتكا به بیگانگان یا در برابر واگذاری بخشی از سرزمین ایران به وطن بازگشت. اما در آخرین بار، بدون پشتیبانی بیگانگان و بدون واگذاری حتی یك وجب از خاك ایران، خرمشهر آزاد شد. خرمشهر بعد از ظهر 31/6/59 زیر آتش سنگین ارتش عراق قرار گرفت. یگان های دشمن سپس در این منطقه تهاجم خود را از سه محور آغاز كردند:
از جنوب ایستگاه حسینیه برای بستن جاده اهواز-خرمشهر و از سمت شمال و غرب خرمشهر برای دستیابی به دروازه شهر (پلیس راه). دشمن با اجرای آتش سنگین و هجوم قوای زرهی به سمت خرمشهر و محاصره آن طرح ریزی كرده بود كه هماهنگ با برنامه اشغال سه روزه استان خوزستان خرمشهر را نیز به اشغال در آورد، ولی با مقاومت حماسی مدافعان خرمشهر نه تنها دشمن در اشغال خوزستان ناكام ماند، بلكه با تحمل خسارات و تلفات بسیار، بعد از 34 روز جنگ و گریز، تنها توانست بخش غربی خرمشهر را تصرف كند. برای آزادسازی منطقه وسیع جنوب غربی اهواز، عملیات بیت المقدس از 10/2/61 آغاز شد كه نهایتاً در مرحله چهارم عملیات و در تاریخ 3/3/61 خرمشهر آزاد گردید. در روزهای پایانی جنگ و پس از پذیرش قطعنامه 598 از طرف ایران، ارتش عراق كه هیچگاه دست از خوی تجاوزكارانه خود برنداشته بود با انبوهی از لشكرهای خود در 31/4/67 با تهاجمی دیگر خود را به جاده اهواز خرمشهر رساند و 30 كیلومتر از این جاده را اشغال كرد. در حالی كه خرمشهر در خطر محاصره و اشغال مجدد قرار گرفته بود، با پیام هشدار دهنده امام خمینی(ره) و با حضور سپاه و انبوه نیروهای مردمی در این منطقه، طی سه روز درگیری و مقاومت، دشمن عقب رانده شد و حتی فرماندهان برای حمله مجدد و آزادسازی بصره نیز اعلام آمادگی كردند كه این بار حضرت امام فرمودند ما بر پیمانی كه بسته ایم، استواریم. سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : امیر
عاشقانههای دلاورمردان در قرارگاه کربلا / عملیات بیت المقدس
"یا علی ابن ابی طالب" نجوای تمامی دلاوردمردانی بود که شامگاه 10 اردیبهشت 61 در قرارگاه کربلا عهد و پیمان بستند تا خرمشهر از اشغال دشمنان آزاد شود و البته سوم خرداد 61 ساعت 14 "خرمشهر آزاد شد". ساعت 30 دقیقه بامداد 10 اردیبهشت 1361 عملیات بیتالمقدس با قرائت رمز عملیات "بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاسم الجبارین، یا علی ابن ابی طالب" از سوی فرماندهی آغاز شد. شهید آیت الله صدوقی و مرحوم آیت الله مشکینی در کنار فرماندهان سپاه و ارتش در قرارگاه کربلا حضور داشتند. این عملیات با رمز "یا علی ابن ابیطالب (ع)» در محور اهواز - خرمشهر - دشت آزادگان، به صورت گسترده در 3 خرداد 1361 به فرماندهی مشترک انجام شد. انهدام نیرویهای عراقی، حداقل بیش از دو لشکر، بازپس گیری حدود 5400 کیلومتر مربع از خاک ایران از جمله شهرهای خرمشهر، هویزه و پادگان حمید، خارج کردن شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد از برد توپخانه عراق، تامین مرز بینالمللی (حدفاصل پاسگاه طلائیه تا شلمچه)، آزادسازی جاده اهواز – خرمشهر و خارج شدن جاده اهواز – آبادان از برد توپخانه عراق مهمترین اهداف این عملیات بود. منطقه عمومی عملیات بیت المقدس در میان چهار مانع طبیعی محصور است، که از شمال به رودخانه کرخه کور، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به رودخانه کارون و از غرب به هور الهویزه منتهی می شود. در این مرحله آزاد سازی خرمشهر از دستور کار عملیات خارج و تصمیم گرفته شد که قرارگاه های فتح و نصر از جاده اهواز – خرمشهر به سمت مرز پیشروی کنند و قرارگاه قدس نیز ماموریت یافت تا به صورت محدود برای تصرف سرپل در جنوب کرخه کور اقدام کند و سپس آن را گسترش دهد تا قبل از آغاز عملیات بیت المقدس، استعداد نیروهای عراقی به ترتیب لشکر 6 زرهی از جنوب رودخانه کرخه تا هویزه، لشکر 5 مکانیزه از غرب اهواز تا روستای سید عبود، لشکر 11 پیاده از سید عبود تا خرمشهر – تیپهای 22، 48، 44 مامور حفاظت از خرمشهر بودند، لشکر 3 زرهی در شمال خرمشهر بود. در طراحی عملیات، تهاجم از طریق عبور از رودخانه کارون و پیشروی به سوی مرز بینالمللی و سپس آزادسازی شهر خرمشهر مد نظر قرار گرفته و چنین استدلال میشود که حمله به جناح عراق، که عمدتا به سمت شمال آرایش گرفته بود، عامل موفقیت عملیات است، همچنین، شکستن خطوط اولیه عراق و عبور از رودخانه و گرفتن سرپل در غرب کارون تا جاده آسفالته اهواز – خرمشهر به عنوان اهداف مرحله اول و ادامه پیشروی به سمت مرز و تامین خرمشهر به عنوان اهداف مرحله دوم تعیین شدند. عملیات بیت المقدس را به چهار دوره زمانی به شرح زیر میتوان تقسیم کرد: مرحله اول: در محور قرارگاه قدس (شمال کرخه کور) به دلیل هوشیاری نیروهای عراقی و وجود استحکامات متعدد، پیشروی نیروها به سختی امکان پذیر بود و در این میان تنها تیپهای 43 بیتالمقدس و 41 ثارالله موفق شدند از مواضع عراقی عبور کرده و منطقهای در جنوب رودخانه کرخه کور را به عنوان سرپل تصرف کنند. عدم پوشش جناحین این یگانها باعث شده بود که فشار شدید نیروهای عراقی برآنها وارد شود. در محور قرارگاه فتح، یگانهای خودی ضمن عبور از رودخانه به سرعت خود را به جاده اهواز – خرمشهر رسانده و به ایجاد استحکامات و جلوگیری از نقل و انتقالات و تحرکات عراق در جاده مذکور پرداختند. در محور قرارگاه نصر، به دلیل تاخیر در حرکت و وجود با تلاق در کنار جاده اهواز – خرمشهر و همچنین تمرکز نیروهای عراقی در شمال خرمشهر، نیروهای این قرارگاه نتوانستند به اهداف مورد نظر دست یافته و با قرارگاه فتح الحاق کنند. الحاق کامل قرارگاه نصر با قرارگاه فتح و همچنین تصرف اهداف مرحله اول قرارگاه قدس در دستور کار عملیات شب دوم قرار گرفت که با انجام آن تا حدودی اهداف مورد نظر محقق شد، لیکن برخی رخنهها همچنان باقی بود تا این که سرانجام پس از 5 روز، جاده اهواز – خرمشهر از کیلومتر 68 تا کیلومتر 103 تثبیت و کلیه رخنهها ترمیم شد. مرحله دوم: در این مرحله آزاد سازی خرمشهر از دستور کار عملیات خارج و تصمیم گرفته شد که قرارگاه های فتح و نصر از جاده اهواز – خرمشهر به سمت مرز پیشروی کنند و قرارگاه قدس نیز ماموریت یافت تا به صورت محدود برای تصرف سرپل در جنوب کرخه کور اقدام کند و سپس آن را گسترش دهد. عملیات در این مرحله در ساعت 22:30 روز 16 اردیبهشت ماه سال 61 آغاز شد. نیروهای قرارگاه فتح در همان ساعات اولیه به جاده مرزی رسیدند. یگانهای قرارگاه نصر نیز با اندکی تاخیر و تحمل فشارهای عراق، به مرز رسیده و با قرارگاه فتح الحاق کردند. عراق با مشاهده جهت پیشروی نیروهای ایران به طرف مرز، لشکرهای 5 و 6 خود را به عقب کشاند. به نظر میرسید این عقب نشینی با دو هدف انجام شده باشد: یکی جلوگیری از محاصره و انهدام این لشکرها، و دیگری تقویت هر چه بیشتر خطوط پدافندی بصره و خرمشهر. در پی این عقب نشینی که از ساعات اولیه روز 18 اردیبهشت 61 آغاز شده بود، نیروهای قرارگاه قدس ضمن تعقیب نیروهای عراق، تعدادی از آنها را که از قافله عقب مانده بودند، به اسارت خود درآوردند و در نتیجه جاده اهواز – خرمشهر (تا انتهای جنوب منطقهای که توسط قرارگاه نصر به عنوان سرپل تصرف شده بود) و نیز مناطقی همچون جفیر، پادگان حمید و هویزه آزاد شدند. سرانجام در ساعت 22:30 در اول خرداد 1361 تلاش برای آزادی سازی خرمشهر با رمز "بسم الله القاسم الجبارین یا محمد بن عبدالله" آغاز شد در برابر تک سریع و غافلگیرانه، نیروهای عراقی دچار وحشت وسرگردانی شدید شدند و نتوانستند واکنش مهمی از خود نشان دهند و ارتباط یگانهای دشمن با یکدیگر قطع شد. فرار افسران و درجه داران و سربازان عراقی از منطقه خرمشهر گویای از هم پاشیدگی سازمان یگانهای دشمن بود مرحله سوم: در این مرحله، قرارگاه نصر ماموریت یافت تا حرکت خود را به سمت خرمشهر آغاز کند. نیروهای عمل کننده که متشکل از چهار تیپ مستقل سپاه پاسداران و دو تیپ ارتش بودند، در آخرین ساعات روز 19 اردیبهشت 61 عملیات خود را آغاز کردند، اما به دلیل هوشیاری دشمن و تمرکز نیرو در خطوط پدافندی اش، نیروهای خودی در انجام ماموریت خود توفیق نیافتند. تکرار این عملیات در روز بعد نیز به شکست انجامید. به همین خاطر تصمیم گرفته شد تا برای انجام عملیات نهایی فرصت بیشتری به یگانها داده شود. هم چنین مقرر شد دو تیپ المهدی (عج) و امام سجاد از قرارگاه فجر نیز در حرکت بعدی استفاده شود. مرحله چهارم عملیات از 1 تا 4 خرداد 1361 سرانجام در ساعت 22:30 در اول خرداد 1361 تلاش برای آزادی سازی خرمشهر با رمز "بسم الله القاسم الجبارین یا محمد بن عبدالله" آغاز شد در برابر تک سریع و غافلگیرانه، نیروهای عراقی دچار وحشت وسرگردانی شدید شدند و نتوانستند واکنش مهمی از خود نشان دهند و ارتباط یگانهای دشمن با یکدیگر قطع شد. فرار افسران و درجه داران و سربازان عراقی از منطقه خرمشهر گویای از هم پاشیدگی سازمان یگانهای دشمن بود. در روز 2 خرداد نتیجه پیکار بسیار درخشان بود و قرارگاه کربلا به هدف خود که احاطه کامل خرمشهر بود، رسید. تعداد اسرای عراقی در این روز از دو هزار و 830 نفر تجاوز کرد و یگانهایی از دشمن که در منطقه بین نهر عرایض و شلمچه مستقر بودند، به میزان زیاد منهدم شدند. حضور گسترده هواپیماهای عراقی در آسمان منطقهبا وجود حضور گسترده هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه، نیروی هوایی ارتش در پشتیبانی از یگانهای رزمنده، در صحنه عملیات بیت المقدس حضوری فعال داشتند و با بمباران پل شناور عراقیها بر روی اروندرود و مناطق تجمع آنان در آن سوی رودخانه، نقش ارزنده ای در آزاد سازی خرمشهر ایفا کردند. در روز 2 خرداد نتیجه پیکار بسیار درخشان بود و قرارگاه کربلا به هدف خود که احاطه کامل خرمشهر بود، رسید. تعداد اسرای عراقی در این روز از دو هزار و 830 نفر تجاوز کرد و یگانهایی از دشمن که در منطقه بین نهر عرایض و شلمچه مستقر بودند، به میزان زیاد منهدم شدند در اواخر روز دوم خرداد، قرارگاه کربلا پس از بررسی آخرین وضعیت، تصمیم گرفت تا نیروها با ورود به شهر، آنرا از نیروهای عراقی پاک گردانند و در سه بامداد روز سوم خرداد واحدهایی از رزمندگان ایران به آن سوی رودخانه وارد شدند. از طرف دیگر جمعی از نیروهای عراقی با استفاده از تاریکی شب و قایق اقدام به فرار کردند که تعدادی از این قایقها توسط تکاوران نیروی دریایی هدف قرار گرفت و سرنشینان آنها غرق شدند. پاتکهای نیروهای عراقی از سمت شلمچهنیروهای عراقی از ساعت سه و پنجاه دقیقه بامداد تا نیم بعد ازظهر روز سوم خرداد از سمت شلمچه سه بار اقدام به پاتک کردند و تلاش کردند تا از طریق جاده شلمچه – خرمشهر حلقه محاصره خرمشهر را بشکنند، اما هر بار با پایداری و مقاومت رزمندگان ایرانی مواجه شدند و با دادن خساراتی عقب نشینی کردند. در ساعت 11 صبح روز سوم خرداد در حالی که درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فکر شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرک خرمشهر در کنار اروند اندکی مقاومت کرد که آن هم به سرعت در هم شکسته شد. برافراشته شدن پرچم ایران برفراز مسجد جامع خرمشهر "خرمشهر آزاد شد"در ساعت 12 قوای ایران از سمت شمال و شرق وارد شهر شدند و نیروهای بعثی که 24 ساعت در محاصره کامل قرار داشتند، راهی جز اسارت یا فرار و یا کشته شدن نداشتند. بدین جهت واحدهای عراقی گروه گروه به اسارت در آمدند. در ساعت 2 بعد از ظهر، خرمشهر به طور کامل آزاد شد و پرچم جمهوری اسلامی ایران برفراز "مسجد جامع" و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز درآمد. بدین ترتیب این شهر مقاوم که پس از 35 روز پایداری و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال عراق درآمده بود، پس از 578 روز (19 ماه) آزاد شد. در ساعت 12 قوای ایران از سمت شمال و شرق وارد شهر شدند و نیروهای بعثی که 24 ساعت در محاصره کامل قرار داشتند، راهی جز اسارت یا فرار و یا کشته شدن نداشتند. بدین جهت واحدهای عراقی گروه گروه به اسارت در آمدند. در ساعت 2 بعد از ظهر، خرمشهر به طور کامل آزاد شد و پرچم جمهوری اسلامی ایران برفراز "مسجد جامع" و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز درآمد. بدین ترتیب این شهر مقاوم که پس از 35 روز پایداری و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال عراق درآمده بود، پس از 578 روز (19 ماه) آزاد شد طی عملیات بیتالمقدس 5038 کیلومتر مربع از اراضی اشغال شده از جمله شهرهای خرمشهر و هویزه و نیز پادگان حمید و جاده اهواز – خرمشهر آزاد شدند. علاوه بر این شهرهای اهواز، حمیدیه و سوسنگرد از تیررس توپخانه دشمن خارج شدند. همچنین 180 کیلومتر از خط مرزی تامین شد. 19 هزار عراقی در عملیات بیت المقدس اسیر شدندعملیات بیت المقدس موجب شد تا کشورهای عرب منطقه به تقویت مالی و نظامی عراق مبادرت ورزند. طی این عملیات حدود 19 هزار تن از نیروهای عراق به اسارت درآمده و بالغ بر 16 هزار تن کشته و زخمی شدند. پیام حضرت امام خمینی (ره) به مناسبت آزادی خرمشهرامام خمینی رهبروقت ایران در سوم خرداد 1361 به مناسبت آزادی خرمشهر پیامی خطاب به ملت ایران صادر کرد. در اولین بخش این بیانیه آمده است: "با تشکر از تلگرافاتی که در فتح خرمشهر به اینجانب شده است، سپاس بی حد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار آن را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصر بزرگ خود را نصیب ما فرمود."
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:58 :: نويسنده : امیر گفت: سه سید در یک سنگر بودیم، من و سید علی رضا رحیمی و قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن پیکر شهید سید علی رضا رحیمی را به خون نشاند؛ خونش را به چهرهام مالیدم و فریاد زدم، انتقامت را خواهم گرفت و... شهید سید علی رضا حسنی، فرمانده گروهان شناسایی در لشکر 5نصراول تیرماه1339 ه ش در شهرستان بیرجند به دنیا آمد.برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدایی را در دبستان پرویز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پایان آن، برای ادامه تحصیل در مدرسه راهنمایی حافظ شهرستان بیرجند ثبت نام کرد که پس از موفقیت وارد دوره متوسطه، در دبیرستان شریعتی همان شهرستان شد. تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع حرکتهای انقلابی بود و به همین سبب علی رضا با وارد شدن در مبارزات و فعالیتهای انقلابی دست از تحصیل کشید و در هر فرصتی در پایگاههای بسیج و مساجد مشغول فعالیت و خدمت بود. در 15 خرداد سال 1360 به خدمت سربازی اعزام شد و دوره آموزشی را به مدت سه ماه در کرمان گذراند و سپس به شیراز انتقال یافت و در تیپ 55 هوابرد ودر رسته توپخانه، مشغول انجام وظیفه شد. سید علی رضا در اواخر خدمت سربازی در گروهانهای قدس ثبت نام کرد. پس از پایان دوران سربازی در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بیرجند، مجدد از طریق بسیج عازم جبههها شد.عشق عجیبی به جبهه ها داشت و دفاع از کشور و کیان اسلامی را ادامه نهضت کربلا می دانست و می گفت: من همیشه ندای هل من ناصر ینصرونی را به گوش می شنوم.علی رضا در بیش از 22 عملیات شرکت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتنی از خصوصیات او بود. به انجام وظایف دینی پای بند بود و دیگران را نیز به این امر تشویق می کرد و از بزرگ ترین آرزوهایش دیدار حضرت امام بود. درباره انگیزه حضور در جنگ، در وصیت نامه اش مینویسد... در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیدهاند در حالی که چند روز از مرخصیاش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرماندهاش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانهاش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید هدف من همان خدمت کردن به اسلام و لبیک گفتن به ندای هل من ناصر ینصرونی حسین زمان و یاری رزمندگان اسلام است. حاضر نشد قبل از پیروزی در جنگ، ازدواج کند. همواره می گفت: من جشن ازدواجم را همراه با پایان جنگ و حصول پیروزی خواهم گرفت. در زمان حضورش در جبهه بسیار فعال بود و تخصصهای مختلفی داشت. در زندگی نامهاش آمده است: ... او خط شکن، چریک، جزء مردان قورباغهای، مسئول گروه ویژه، معاون گردان، تکاور و دیدهبان، آرپیجی زن، نارنجکانداز و کوهنوردی بی باک و راهنمای دیگران بود. به جهت دلاوریهایش در جنگ، بارها مورد تشویق قرار گرفت. در مدت حدود 5 سال حضور در جبهه، دوبار مجروح شد. در تب شهادت می سوخت. در آخرین مرخصی وقتی فهمید که چه خوابی برایش دیدهاند در حالی که چند روز از مرخصیاش مانده بود، به بهانه فراخوان سریع فرماندهاش سرگرد نقره ای، خانه و کاشانهاش را ترک گفت و به سوی جبهه شتافت و در عملیات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوی اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید.پیکر پاکش پس از انتقال به شهرستان بیرجند و تشییع باشکوه، در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. خاطرات شهید :محمد نظام دوست شوهر خواهر شهید: آخرین باری که به مرخصی آمده بود از او خواستم که به جبهه نرود تا مقدمات دامادیش را فراهم کنیم. سر به زیر انداخت و گفت: سه سید در یک سنگر بودیم، من و سید علی رضا رحیمی و قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن پیکر شهید سید علی رضا رحیمی را به خون نشاند؛ خونش را به چهرهام مالیدم و فریاد زدم، انتقامت را خواهم گرفت و اسلحه افتادهات را بر زمین نخواهم گذاشت. همچین در حملههای مختلف، شهیدان و مجروحان زیادی را بر پشتم حمل کردهام و به پشت جبهه رساندهام تا به دست دشمن نیفتند. از آن بدنهای مطهر خون زیادی بر لباسهایم پاشیده و به امانت مانده است؛ جواب این امانتها را چه خواهم داد؟! نه هنوز زود است. در کلاس درس بودم که یکی از بزرگواران پاسدار، مرا به حضور طلبید و از من خواست تا آن عزیز از کربلا برگشته را که با دوازده کربلایی دیگر هم پرواز بود، بشناسم و به مادر چشم به در دوخته و خواهر و برادرانش اطلاع دهم. خاطر آخرین دیدار، این گونه بر زبان قلم جاری شده است. یاد باد آن آخرین دیدار! آخرین در بهمن بود سال (1364) پاسدار بزرگواری گفت: سیدی سبز پوش شهید شده ... آدرسش ختم می شود به شما پس بیا گل جنازه او را، پیکر خون گرفته او را در میان جنازهها بشناس یکه خوردم، دلم به شور افتاد! گفتم: او کیست؟ سید ما نشانهای دارد: قد سروی، جمال زیبایی لب پر خنده همیشه ای دارد خال بر چهره، ترکش در پا بینی از جنگ شکسته ای دارد. آمدم غصه دارد، اما زود به محل حضور آن گل ها ده – دوازده شهید خونین تن به سر و دست و پاره پاره بدن هر یکی شان درون یک جعبه شیر مردی در آن، ولی خفته. ناگهان چشمهای نمناکم لب خندان و خون گرفته ای را دید بند بند دلم گسست از هم اندکی پیش تر رفتم نوری از چهرهاش نمایان بود. شال سبزی به دور گردن داشت و نواری به روی پیشانی که بر آن نوشته بود جمله زیبایی: یا ابا عبدالله بوی گلهای بهشتی می داد. آری این شیر، سید ما بود پیکرش غرقه خون، لباسش خون نوه نازنین زهرا بود. تا که چشمم به چشم او افتاد بی خود از خود شدم، به او گفتم: سید سبز پوش غریب! که کشیده تو را به سالیب؟! کاکل ناز تو چه گلگون است؟! از چه رو چهره ات پر از خون است؟! همان لحظه، خون خنده روی لبهای تو با زبان اشاره به من گفت: در نماز جماعت به خون خدا به شاه شهیدان دشت بلا به خورشید دین بر سر نیزها با خون باید وضو ساخت و آنگه چنین اقتدا کرد. آری: چنین گره از بغض خود گشودم. پس با تمام صدای خود گفتم: ای رسیده به مرز یقین! عاشق جان فشان کشور و دین! مرحبا، آفرین عشق یعنی این. روحش شاد و یادش گرامی
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:57 :: نويسنده : امیر پیشبینیاش دقیق بود. پنج روز بعد در تاریخ 19 دیماه 65 در عملیات کربلای پنج میان آب و وسط سیمهای خاردار گلولهای به علی اصابت کرد. پیش بینی روز مرگ یا فوت برای ما که خود را به این دنیا پیوند دادهایم، غیر ممکن است اما برای مردان خدا که هر لحظه خود را برای شهادت و وصال به حضرت دوست آماده کرده و روزشماری برای این دیدار دارند؛ کاری بس سهل و آسان است. این خاطره مربوط به شهید علی اسماعیلی یکی از غواصان گردان 410 حضرت رسول(ص) است: گفت: پنج روز دیگر شهید می شوم. گفتم: به چه دلیل میگویی؟ گفت: 35 روز قبل دوستان شهیدم از جمله شهید حاج احمد امینی را در خواب دیدم. در مجلسی باصفا نشسته بودند. من بر آنها وارد شدم، خواستم بنشینم که حاج احمد گفت: تو الان باید برگردی، ولی چهل روز دیگر به جمع ما خواهی پیوست. شهید علی اسماعیلی ادامه داد: الان سی و پنج روز از آن خواب می گذرد؛ مطمئنم پنج روز دیگر شهید می شوم چون حاج احمد و دوستان منتظرم هستند. نمیگویم در فراق من گریه نکنید ولی موقعی که گریان هستید به مظلومیت حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و تنهایی حضرت علی (ع) گریه کنید که آنها با آنکه معصوم بودند از همه مظلومترند پیش بینی او دقیق بود زیرا که پنج روز بعد در تاریخ نوزده دیماه شصت و پنج در عملیات کربلای پنج در میان آب و وسط سیمهای خاردار قبل از رسیدن غواصان گردان 410 به دژ دشمن گلولهای به علی اصابت کرد و به میهمانی حاج احمد و سایر همرزمان شهیدش شتافت. قسمتی از وصیتنامه شهیدعلی اسماعیلی رزمنده دلاور گردان410ای پدر و مادر و برادران و خواهران و دوستان و آشنایانم شما را وصیت میکنم به صبر و استقامت نمیگویم در فراق من گریه نکنید ولی موقعی که گریان هستید به مظلومیت حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) و تنهایی حضرت علی (ع) گریه کنید که آنها با آنکه معصوم بودند از همه مظلومترند. سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:56 :: نويسنده : امیر میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید میگویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 ساله دراز بینور که به قول معروف به نردبان دزدها میماند. یادش بخیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بیتنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل(ع) بروم. آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید. اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان، یک طفل معصوم و بیدست و پا حساب میشد. کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت؛ به پای بچههای نماز شب خوان زلم زیمبو میبست تا نصفه شب که میخواهند بیسروصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت؛ توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟ اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم. کاری نبود که نکند. از راهانداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! اما با پررویی درآمد که: حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید! با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادرجان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگزده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد، پرده گوشمان پاره میشد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی! مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان، بندبند نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان! از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمیداشت و الفرار! مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید! و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند. گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند! من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه میرفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله! مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد؛ نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چهطوری برگزار میشد؟ شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرزخان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود! سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : امیر اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.» فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقهی شمال فکّه، تكتیرانداز یکی از گردانهای خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمهشب بعد از حماسهآفرینی بسیجیهای عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمیشان را برای جنگ با ایران میفرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقیها سنگر میگرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان. در یکی از عملیاتها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمبباران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بیاهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. اینچنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه میکردند، تیپ «بدر» را شكل دادند. پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردانهای هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاکسازی كنیم. ابتدا عراقیها را به اسارت فرا میخواندیم. اگر مقاومت میکردند، نارنجکی داخل سنگرشان میانداختیم؛ سپس سنگرها را پاکسازی میکردیم. با اینكه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله» و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنهام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا میشد. وقتی دیدم صدایی نمیآید و کسی خارج نمیشود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لولهی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرامآرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط میدانم عراقی نبود. اسرای عراقی تا به اسارت درمیآمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار میكردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم میکرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.» بدون آنکه بدانم اصلا چه میگویم، این جمله را تکرار میکردم. او لبش را گزید و با چهرهی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...» از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب میداد: «الموت لصدام، هان؟» و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آنکه بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!» با پوتینهای بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرفتر افتادم. من هم میان نالهام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.» یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشمهایش کاسهی خون بود. شاید با خودش فکر میکرد که این بسیجیهای نوجوان چهقدر شجاع و با ایماناند كه مدام تکرار میکنند: الدخیل الخمینی... تازه دوزاریام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس میگفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان اینکه دوباره میخواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.» و انگشتش را به اشارهی هیس مقابل لبهایش گرفت. آمادهی شلیک بود. چشمهایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را میخواندم و كمكم از او فاصله میگرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجیهای لشكر «علیبن ابیطالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بیشاخ و دم در گوشهای به خاک افتاده و به درک واصل شده است. ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟» و مدام تکرار میکردند. یکی از آنان که مسنتر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچههای گردان تا به یكدیگر میرسیدند، میگفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب میداد: «الموت لصدام، هان؟» و این قضیه اسباب خنده و شادی بچههای گردان را تا مدتها فراهم كرده بود. سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : امیر
خاطره و دل نوشته ای کوتاه از آدمهای ناشناس، ادمهایی که قلبشان را به شهدا داده اند و قلمشان برای شهدا می نویسد
|